برای تو مینویسم نازنیم، زودی بیا تو دلم و بشو همه ی زندگیم

عضو جدید ;)

سلام عزیزدلم خوبی؟ اون بالا بالاها خوش میگذره؟ اومدم یه خبر بدم و تندی برم دیروز نی نی عمو علیرضای جنابعالی به دنیا اومد   خیلی کوپولوء  انقده کپل و تنبله که تا هفته 41 به دنیا نیومد و سزارینی شد. انشالا به زودی بچه دایی جونتم ببینیم  براشون دعا کن گلم. نی نی جان، خیلی بی تاب دیدن روی ماهتم عزیزم اینم عکس آقا کیان کپلو، پسرعموی شما   ...
18 دی 1393

دومین و سومین قدم...

سلام علیکم امروز بالاخره رفتم واکسن زدم  کزاز و مرحله اول هپاتیت جفت دستام فلج شده ایشالا که زودتر بهتر شه، به احتمال خیلی زیاد واکسن سرخجه رو نمیزنم چون توی آزمایش خونم ایمنی نشون داده، حالا بازم باید با دکتر مشورت کنم ببینم چی میگه. ایشالا از فردا شب یه دوره 15 روزه میخوام پیاز درمانی کنم، خودم واسه خودم تجویز کردم تا یک ماه آینده هم همسر جان رو تقویت میکنم، بعدشم بسم الله... خودمم دیگه رژ نمیزنم، هله هوله هم ممنوع، ورزش و میوه سبزی هم که سر جای خودش انشالا ببینیم خدا چی میخواد. نی نی جان، برای دایی و زندایی دعا کن باشه  من از خجالت اونا خیلی اکراه از دعوتت دارم عزیزم، از خدا بخواه کمکشون کنه ...
16 دی 1393

گذر عمر...

به نام خدای مهربانم ... بچه که بودم همیشه حس میکردم 20 سالگی سنی هست که به هر چیزی که توی دنیا باید می رسیدم، رسیدم 20 سالم که بشه خیلی بزرگ شدم... اما از وقتی که 20 سالم شد 7 سال تمام توی بیست سالگیم موندم، تا دیروز من همون دختری بودم که توی بیست سالگی حس کرد که آره، این همون چیزیه که میخواستم، یه رشته ی خیلی خوب، یه دانشگاه خیلی خوب، و مهم تر از همه توی بیست سالگی بود که برای اولین بار عاشق شدم... همیشه حس میکردم 20 ساله موندم، اما دیروز ساعت 7.20 دقیقه صبح 14 دی ماه 1393، آینه یه چیز دیگه رو به من نشون داد... خیلی برام دردناک بود، خیلی... حتی الان که دارم مینویسم اشک چشمام رو گرفته و بغض داره گلومو فشار میده... اولین چروک توی پیشو...
15 دی 1393

حس مادری...

به نظر من قشنگ ترین لذتی که یک زن میتونه درک کنه، حس مادر شدنه اینکه بتونی یه نفر رو در وجود خودت پرورش بدی، با هم نفس بکشین با هم بخورین، قلباتون با هم بزنه.... وای خدای من خیلی لذت بخشه... امروز رفتم جواب آزمایشهام رو به دکتر نشون بدم، از دیدن خانومای باردار واقعا لذت میبردم،  توی دلم انگار رخت میشستن، با دیدنشون تمام وجودم پر از شادی میشد خدایا نخواه و در سرنوشت من هیچوقت اینطور قرار نده که من مادر شدن رو، باردار بودن رو تجربه نکنم خدایا خواهش میکنم، و که ارحم الراحمینی، تو که بخشاینده و مهربانی... دکتر گفت خداروشکر هیچ مشکلی نداری، برو واسه اقدام بعد گفت واکسناتو زدی؟ منم گفتم نه گفت ای بابااااااااااااا...
9 دی 1393

سلام علیکم نی نی گوگولی

کلوچه جان امروز بالاخره بعد از خیلی وقت جواب آزمایشام رو گرفتم، خداروشکر به جز کمبود یه مقدار کوچولوی ویتامین D مشکل خاص دیگه ای نیست. انشالا فردا میبرم به دکتر نشون بدم ببینم چی میگه. دوست دارم یه عالمه ...
7 دی 1393

بازم...

سلام کلوچه خوبی؟ احوالات اون ورا چطوریه؟ بازم بابا رفته ماموریت  الان یک هفته ست که رفته، احتمالا تا 20 روز دیگه هم برنمیگرده. خیلی سخته، خیلی اذیت میشم، توی این شهر غریب و تنها کاش لاقل تو بودی، خیلی دوس دارم الان باشی، اما بعید میدونم دیروز خودم تنهایی رفتم سینما، کلی هم پیاده روی و پاساژ گردی. این بادی ها رو هم واسه شما خریدم کوچولو ...
5 دی 1393

سلام نازنینم

سلام گل نازم ببخشیدخیلی وقته که اینجا رو آپدیت نکردم. باباجان شما مدت خیلی زیادی ماموریت بود، مرداد ماه رفت ماموریت 39 روز موند، بعدش سه هفته تهران بود، دوباره برگشت 50 روز دیگه جنوب موند.خیلی تنها و کسل و بی حوصله بودم. یه چند وقتش رو مادر جونت پیشم بود، ولی بیشترش رو خودم تنها بودم. خیلی به این فکر میکردم اگه تو بودی مطمئنا انقدر بهم سخت نمیگذشت، اما از طرفی به این فکر میکردم که با بیقراری ها و دلتنگی های تو چکار میکردم . یه هفته دیگه بازم میخواد بره ماموریت انشالا که این روزای سخت به زودی تموم شه، و به یه شرایط ثابت برسیم. چند تا خبر واست دارم عزیز دل اولش اینکه رفتم پیش دکتر برای اقدام جهت اومدن جن...
20 آذر 1393

لباسای خوشگلت مبارک

سلام گوگولم... چطوری مامان؟ خوبی گل نازم؟ وای خدا میدونه که چقدر دلتنگتم، دلم واست پر میکشه. تقریبا یک هفته ی پیش تولد مامان جونت بود  اگه بدونی چه کادوهای با مزه ای گرفتم، اکثرشون مربوط با جنابعالی بود بابا جونی واسم فشار سنج خرید، گفت بخوایم نی نی دار شیم لازممون میشه، دیدی تورو خدا! لیلا هم دو دست لباس نی نی خرید واسه جنابعالی، گفت فروشنده هه گیر داده که چند وقتشه، انقد سوال پرسیده، که آخرش مجبور شدم بگم هنوز اقدام نکردن دیدی چه مامان خل و چلی داری؟ همه رو هم مث خودم به خل بازی وا میدارم مادر جونت بهم کیف هدیه داد، همکارامم یه دستبند چرم و طلای کیا هدیه دادن. عکس لباس های لیلا و اون ش...
15 خرداد 1393