برای تو مینویسم نازنیم، زودی بیا تو دلم و بشو همه ی زندگیم

چرا اینطوری میشه

سلام نی نی جان، کارای زندایی رفت تا بعد از عید... خیلی اعصابم ریخته بهم توکل به خدا، خدایا چرا صداهامونو میشنوی و جواب نمیدی؟ شایدم جواب میدی ما نمیشنویم. گلکم خیلی میترسم ما هم مشکل داشته باشیم توکل به خدا ...
10 اسفند 1393

ای بابا...

مامان جونم  من پریود شدم  6 روز زودتر  آخه چرا هر چی خیره انشالا، خدایا منو منتظر نذار خدایا، میدونی چیه؟ عاشقتم هر چه دلم خواست نه آن می شود هر چه خدا  خواست همان میشود ...
6 اسفند 1393

سلام گلم

سلام گل گلدونم خوبی مامان جان؟ نی نی گلی ما این ماه هم در انتظار شماییم فقط یک هفته مونده به اینکه بفهمیم اومدی پیشمون یانه بهرحال.... منو دعوا نکنی ها، اما دیروز یه کوچولو مردد شدم و به همسر جان گفتم فعلا دو سه ماه دست نگه داریم، آخه شهریور ماه عروسی دایی جان شماست، و خیلی تدارک دیده، و منتظره که منو باباجونی شما با مامان جون و باباجون بریم برای مراسم عروسیشون، منم نمیشه که با یه شکم ورقلمبیده ... اصلا اجازه پرواز هم نمیدن، تقریبا 20 ساعت پروازه میدونی چیه هم خیلی دوس دارم که برم خیلی خیلی زیاد، هم خیلی دوس دارم که شما بیای، رفتن یه موقعیت  خیلی خوبیه که دیگه پیش نمیاد، اما به خدا گفتم خدا جان من کار خودمو پی...
5 اسفند 1393

دلم گرفته...

دلم گرفته خیلی دلم گرفته از این دنیا، ازاین آدما... چند وقته که ماجرای دزدی ها و اختلاس ها و... بیشتر شنیده میشه کلی پیام هست که مدام میچرخه بین همه مردم بله فلانی دزدی کرده فلانی پول 75 میلیون آدمو خورده، ما مظلومیم، حق مارو خوردن.... کدوم آدم؟ من از شما میپرسم کدوم یکی از ماها آدمیم؟ به خاطر ادب و اخلاق و شعور سرشارمونه که خودمونو آدم و صاحب حق میدونیم؟ همین ها که پول ما به اصطلاح آدما رو خوردن یکی هستن عین خودمون کدوم یکی از ماها توی طول روز دروغ نمیگیم؟ به همدیگه تهمت نمیزنیم؟ حق همدیگه رو نمیخوریم و... راننده تاکسی محترمی که امروز خالی میرفت و تا نمیگفتی دربست وای نیمستاد نوش جونش باشه هر کی که حق اینو خورده 5 نفر آدمی که ...
28 بهمن 1393

همه چی آرومه...

سلام جوجو خوبی؟  اومدم بگم خبر خاصی نیست زندگی میگذره... بارونم نمیاد  انگاری خدا باهامون قهره... جمعه انشالا عروسی عمه جانته، آخی بمیرم الهی تو نه توی عروسی دایی هات بودی، نه عمه ها و عموهات خاله هم که نداری اشکال نداره عزیزم انشالا توی عروسی بچه هاشون هستی... انشالا فردا میریم خرم آباد و شنبه هم برمیگردیم، وقتی که میرم اصلا دلم نمیخواد برگردم به این شهر سرد و بی روح و آلوده... خب قربونت برم فعلا خدا نگهدار امیدوارم ماه آینده مهمون وجودم و زندگیمون باشی نازنیم. ...
14 بهمن 1393

در باب تربیت فرزند

در باب تربیت فرزند پرسیدم که بهترین راه تربیت کردن چیست؟ گفت: فرزند خود را مثل فرزند همسایه بزرگ کن پرسیدم چگونه؟ گفت: وقتی فرزند همسایه در خانه تو میهمان است به او احترام میگذاری، حالش را میپرسی، وقتی از مدرسه برگشت ابتدا سراغ کیف و نمراتش نمیروی، در رابطه با نوع غذا نظرش را میپرسی، درباره زمان خوابیدن با او مشورت میکنی، نظرش را خیلی از مواقع جویا میشوی، پیش او با همسرت دعوا نمیکنی، بدان که فرزند تو و فرزند همسایه هر دو در خانه تو میهمان هستند یکی چند روز و آن دیگری چند سال، کافی است بدانیم این احترام است که احترام می آفریند و نه احساس مالکیت ...
21 دی 1393

عضو جدید ;)

سلام عزیزدلم خوبی؟ اون بالا بالاها خوش میگذره؟ اومدم یه خبر بدم و تندی برم دیروز نی نی عمو علیرضای جنابعالی به دنیا اومد   خیلی کوپولوء  انقده کپل و تنبله که تا هفته 41 به دنیا نیومد و سزارینی شد. انشالا به زودی بچه دایی جونتم ببینیم  براشون دعا کن گلم. نی نی جان، خیلی بی تاب دیدن روی ماهتم عزیزم اینم عکس آقا کیان کپلو، پسرعموی شما   ...
18 دی 1393

دومین و سومین قدم...

سلام علیکم امروز بالاخره رفتم واکسن زدم  کزاز و مرحله اول هپاتیت جفت دستام فلج شده ایشالا که زودتر بهتر شه، به احتمال خیلی زیاد واکسن سرخجه رو نمیزنم چون توی آزمایش خونم ایمنی نشون داده، حالا بازم باید با دکتر مشورت کنم ببینم چی میگه. ایشالا از فردا شب یه دوره 15 روزه میخوام پیاز درمانی کنم، خودم واسه خودم تجویز کردم تا یک ماه آینده هم همسر جان رو تقویت میکنم، بعدشم بسم الله... خودمم دیگه رژ نمیزنم، هله هوله هم ممنوع، ورزش و میوه سبزی هم که سر جای خودش انشالا ببینیم خدا چی میخواد. نی نی جان، برای دایی و زندایی دعا کن باشه  من از خجالت اونا خیلی اکراه از دعوتت دارم عزیزم، از خدا بخواه کمکشون کنه ...
16 دی 1393

گذر عمر...

به نام خدای مهربانم ... بچه که بودم همیشه حس میکردم 20 سالگی سنی هست که به هر چیزی که توی دنیا باید می رسیدم، رسیدم 20 سالم که بشه خیلی بزرگ شدم... اما از وقتی که 20 سالم شد 7 سال تمام توی بیست سالگیم موندم، تا دیروز من همون دختری بودم که توی بیست سالگی حس کرد که آره، این همون چیزیه که میخواستم، یه رشته ی خیلی خوب، یه دانشگاه خیلی خوب، و مهم تر از همه توی بیست سالگی بود که برای اولین بار عاشق شدم... همیشه حس میکردم 20 ساله موندم، اما دیروز ساعت 7.20 دقیقه صبح 14 دی ماه 1393، آینه یه چیز دیگه رو به من نشون داد... خیلی برام دردناک بود، خیلی... حتی الان که دارم مینویسم اشک چشمام رو گرفته و بغض داره گلومو فشار میده... اولین چروک توی پیشو...
15 دی 1393